بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

زن دوم...

سلام؛

چند روز پیش با مردی(چهل و اندی ساله) صحبت می کردم که با یک خانم ازدواج شرعی انجام داده بود اما ازدواج رسمی انجام نداده بود. ایشون از زن اولش دو سه تا بچه داشت و قرار بود با همسر دوم به یکی از کشورهای همسایه سفر کنند. من از این آقا سؤال کردم این ازدواج تا کی قراره مخفی بمونه؟ آیا برنامه ای برای افشا کردنش به زن اولت داری؟ اگر زن اولت بفمه چه اقدامی انجام میدی؟

مرد در پاسخ به همه سؤالات من پاسخ داد:" بهش فکر نکردم". من زن اولمو دوست دارم اما ...


من دلیل ازدواج دوم ایشون را نمیدونم اما همین طور که مردا انتظار دارند زن ها بهشون وفادار باشند، خانم ها هم به نسبت همین انتظار را از مردها دارند. 


پی نوشت1: ممنونم از اینکه هنوز به اینجا سر می زنید؛

پی نوشت 2: میانگین سنی بستگان ما بالا رفته و هر هفته با خبر بستری شدن یکی از آن ها در بیمارستان و احیاناً عمل، ناراحت میشیم. گذشته از رنج و عذاب بیمار، همراهان او هم رنجی مضاعف را تحمل می کنند. انشااله همه مریضا شفا پیدا کنند؛

پی نوشت 3: اخیراً شارژ آپارتمان ما بسیار زیاد شده و صدای همه در آمده. نمیدونم شما مدیر ساختمان بودید یا نه اما مدیریت هزینه های ساختمان کار سختیه که هر کسی زیر بارش نمیره. 

کاش خاله و خانه اش همیشه باشند...

زنگ اف ام را می زنیم.کسی در را باز می کند و صدایش از دور به گوش می رسد :

- «کیه..؟» 

جواب می دهیم ...

راهروی مخروبه ای که دم در قرار گرفته هر سال خراب تر و شسته تر می شود. هنوز آوار خاک و سنگ و آجر آن سوتر روی هم سوار است. امّا آن طرف دیوار صحنه دلپذیر تری نمایان می شود. حیاطی که آب و جارو شده. باغچه ای که آبیاری شده...

پیرزنی خمیده از سختیِ زمانه به سمتمان می آید و در آغوشمان می کشد. مثل عادت همیشگی، اوّل سری به آشپزخانه قدیمی اش که حالا آب ِگرم دار شده می زنیم. دردِ سوزناکی را وسط سرم حس می کنم که برای چندمین بار با چفت در برخورد کرده. چهارچوب در، شاید به رسم ادب کوتاه ساخته شده و من هنوز این را متوجّه نشده ام.


اینجا پُر است از تاپوهای گِلی که شاید بیش از صد سال قدمت دارند. صندوق خانه ای با قفل پیچی ، دم در قرار گرفته. هوس می کنم در چفتی اش را باز کنم و نگاهی بیندازم. قوطی های خارجیِ شیر خشک های قدیمی ، لوده های خالیِ چوبی انار و انگور ، چراغ آبی هایِ معروف سه فتیله ای ، طاق ضربی ، کف اتاق پوشیده با آجرهای پخته ... نفسی چاق می کنم وسط این فضا. زنده می شود تنم. جان می گیرم...

خاله دار و ندارش رابرای پذیرایی ما گذاشته. مادرم اصرار می کند که آمده ایم خودت را ببینیم امّا گوشش بدهکار نیست. از آنسوی اتاق صدای زنگ تلفن به گوش میرسد. دخترش احوالپرسی می کند.

گرچه هوا هنوز سرد است تا جایی که من لرزم گرفته امّا اندام لاغر و نحیفش را با بلوزی نازک پوشانده و اثری از سرما در خود حس نمی کند.

همین طور مبهوت نمای اتاق شده ام...لب و لوچه ام آویزان است .دستی در جیب کُتم می کنم . حرف های پشت سر هم خاله را قسمتی با تأمّل و قسمتی با حواس پرتی ، رد می کنم.

از نوه اش می گوید. او که زمانی در همین اتاق برای پزشکی قبول شد؛

احمد جان امروز خانه ی مادربزرگت بودم. چقدر جای تو خالی بود.این هم از شانس بد ِ من که تو نباشی.

مادر بزرگت از تو برایمان می گوید. می گوید تمام سال گذشته را برای پزشکی در این اُتاق می خواندی. 

مادر بزرگت شب ها که تو نیستی می ترسد. می ترسد از صدای نایلون های سیاهِ بتون های همسایه که با افتادن باد زیر آن ، صدای وحشتناکی درست می کند. می ترسد از بارش های ناگهانی باران و ناودان هایِ گرفته . امّا واقعیتش را بخواهی مادر بزرگت فقط و فقط از تنهایی می ترسد. از اینکه تو نیستی، می ترسد. 

اینجا همه چیز هست، فقط تو نیستی.

مونسِ شب های تنهایی اش...


کاش می شد خاله تنها نباشد.کاش کسی بود و دستی به حال و روز این خانه می کشید.اگر خاله نباشد ، این خانه هم نخواهد بود.

نگاهی به مادرم می اندازم ، مادر نگاهی به من.انگار چیزی به هم گفته باشیم.

دیگروقت رفتن است. هنوز در و دیوار این خانه حرف دارند. خوب نفس می کشم.شاید بوی این خانه دیگر به مشامم نرسد.

کاش خاله و خانه اش همیشه باشند...


---------

متن بالا را 5 سال پیش برای خاله نوشته بودم. خاله سال گذشته رفت و من هنوز این متن را توی ذهنم مرور می کنم. نمی دانم چه بر سرِ خانه آمد امّا...امّا به گمانم مردِ همسایه خیلی زود به این فکر افتاده باشد که زمین خانه خاله را به مجموعه مسکونی اش بچسباند و برجی عَلَم کند.

 دلم گرفت. خاله رفت. یادش همیشه سبز...

دلخوشی های کوچک زندگی

سلام؛

       یکی از عادت های من اینه که با دلخوشی های کوچکی شاید برای یکی دو روز شارژ باشم. در زیر لیستی از این دلخوشی ها را نوشتم. با خودم فکر می کنم بعضی از این دلخوشی ها خیلی ساده هستن، اما دل خوش کن که هستند.

- خرید یک وسیله جدید برای مثال وسایل الکترونیک، لباس جدید و ... 

- خرید کتاب جدید با بو کشیدن کاغذ های اون،

- قدم زدن در کوچه هایی که معطر به بوی گل های پیچ امین الدوله شده، 

- گرفتن نمره خوب، 

- گره وا شدن(کردن) از کار کسی، 

- موفقیت نزدیکانم،

- یاد گرفتن چیزی جدید از طریق سرچ در گوگل، 

- یافتن آدرس مکانی در گوگل، 

- پر کردن باک ماشین، 

- شستشوی ماشین، 

- مدرک جدیدی گرفتن، 

- پختن ماهی به سبک خودم، 

- میوه خوردن در موعد شب، 

- با یک دوست خوب دو سه ساعت حرف زدن،

- یک پیرایش تمیز بعد از چند روز آشفتگی،

- دیدن دوستی از دوران کودکی،

- زیر کُرسی خوابیدن ( از این نعمت مدت هاست محرومم)،

...

اگرشما هم دوست داشتید، از دلخوشی های کوچیکتون بنویسید.

به وقت تنهایی...

یادم میاد در دوران بچگی، مادرم برای رفتن به بازار ما را در خونه تنها میذاشت. گذشته از اینکه مدتی بازی می کردیم و سرگرم بودیم اما کار به جایی میرسید که دوست نداشتم تنها باشم. 

تنها بودن بعضی وقت ها هم بد نیست. آدم وقتهایی هست که دوست داره تنها باشه. 

از بیست اردیبهشت ماه امسال خانواده من سه تکه شده. هر کدام در شهری و جدا از هم. 

تنها یک تصمیم سخت این شرایط را به وجود آورد. حتماً شما هم در شرایطی بودید که تصمیم گیری خیلی براتون سخت میشه. 

ما از آینده هیچ وقت خبر نداریم و بر اساس شرایط حال تصمیم می گیریم. من نباید فراموش کنم که برای رسیدن به موقعیت فعلی خیلی سختی کشیدم. 

الان اما تنهام. کاش این تنهایی زودتر تموم بشه. چه کسی نزدیک تر از اعضای خانواده. چه کسی هم زبان تر از اونها. 

همیشه این حرف مادرم آویزه گوشمه که" تنهایی برازنده خداست"...

آنچه گذشت ...

سلام؛

        من (امیر)حسام هستم. چند سالی هست با وبلاگ نویسی آشنام. اینجا برای من خاطرات زیادی داره. دوستان زیادی پیدا کردم. بازی های وبلاگی شرکت کردم. مصاحبه انجام دادم. کلیپ تهیه کردم. با شادی های دوستان اینجا شاد شدم. با ناراحتی هاشون ناراحت شدم. مطالب را به دقت مطالعه کردم. هرز چندگاهی از این فضا بدلیل مشغله دور شدم. در کل فعالیت من در زیستِ وبلاگی، بالا و پایین زیاد داشته. 

الآن دوباره به وبلاگ دوستان قدیمی سری زدم. تعداد کمی هنوز می نویسن که انشااله همیشه قلمشون مانا باشه. تعداد زیادی از اینجا رفتن. هیچ خبری هم ازشون ندارم. انشااله هر جا هستند سالم باشن. 

نوشتن با حس و حال آدم خیلی مربوط میشه. حس نوشتن که باشه هی دوست داری بنویسی..

فعلاً این چند خط کفایت می کنه. 

الهی به امید تو.