بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

این تهرانِ ...

سلام؛

چند وقتی بود هی دست می بردم بنویسم اما نشد. قبل از عید دو ماهی در تهران و چند شهر دیگر ایران بودم. شاید ده دوازده روزی به عید مانده بود. با همسر و پسرم در میدون راه آهن تهران، کنار مجسمه مردی که کلاه شاپوشو برداشته و چمدونی کنارش گذاشته نشستیم. ساعت به 2 نزدیک میشه.

         «....نسیم خنکی می وزه. بوی عید داره میاد. یه طرف دیگه یکی داره ویولن میزنه. چقدر این شهر زندس...»

 این ور اما از ساعت 8 مغازه ها بسته میشه و نهایت پاساژهای بزرگش مثلاً تا ساعت 11 باز باشن. چهار ماه پرمشغله را طی کردیم. پر از بالا و پایینی با خاطرات تلخ و شیرین. قدر شاید یک سال به ما گذشت. امروز اما دوباره موعد دوریه. شاید فرصتی برای رفرش و تجدید قوای خانواده. خودم هم راضی نبودم تا بیش تر تنها باشند و باید برن.

در خونه را باز کردم. جای جای این خونه پر از خاطراته. خوبه که کار هست وگرنه آدم با فکر چه می کشه. و همیشه با خودم  فکر می کنم که خدا چه خلقت بزرگی کرده و چه خوبه که ذهن، هر چیز تازه ای را فردا به مرور به پستوی خودش می بره و کم کم کهنش می کنه. شاید اینجوریه که تحمل مصائب راحت تر می شه. البته شادی ها که همیشه ماندگارند. خدایا به خاطر همه داده هات ونداده هات شکر.