همین ابتدای مطلب لطفاً برای شادی روح عزیزانتون فاتحه ای بخونید. انشااله که روحشون قرین رحمت و آرامش باشه.( این پست ناراحت کننده هست و اگر در حال حاضر در وضعیت روحی مناسبی نیستید، لطفاً نخوانید)
ماجرا به 10 سال پیش برمی گرده. وقتی من در شغل جدیدی مشغول بکار شده بودم و از خانواده دور بودم. جسته و گریخته خانواده اطلاع می دادند که پدر کمی مریض احوال هست و اما نه در حدی که بخواهد، بستری شود. همان روزها پرونده پروژه بزرگی را دست منِ جوان داده بودند تا طرح ناقصی را به اتمام برسانم. هر روز استرس و فشار کاری و شاید مجالی برای سراغ گرفتن با دل سیری از خانواده نبود. این توجیه است و البته من باید احوالپرسی می کردم و نکردم. ناگفته نماند که خانواده از ترس اینکه من نگران شوم و شاید استرس و فشار روی من زیاد شود، احوال پدر و تمام و کمال انتقال نمی دادند.
اما یکی از روزهای سرد دی ماه پدر با علائم سرگیجه و بی حسی بدن در بیمارستان شهر بستری شد. هر روز سراغ می گرفتم و باز هم حقیقت را کسی نگفت تا اینکه روزی خواهرم بغضش ترکید و گفت من دیگه توان ندارم و بیا... همین اتفاق باعث شد تا کار و هرچه هست را رها کنم و سریع راهی شهرمون بشم. پدرم در بستر بود. کسی که همیشه از دیدار من گُل از گُلش می شکفت دیگر نایی نداشت. به اصطلاح امرزوی تحویلم نگرفت. خیلی ناراحت شدم. شاید پدرم از رسیدن دیر هنگام من غمگین بود. دیگرهیچ وقت نشد دو نفری بشینیم و گپ و گُفتی کنیم. فردای روزی که رسیدم پدر را برای MRI به مرکز استان بردم و در مسیر رفت و برگشت موهای سرش را نوازش کردم. از بی مهری های کارمندان آمبولانس نگویم که خود قصه ای جدا دارد. همان شب پدر ایست قلبی کرد. پزشکان هر چه توانستند انجام دادند و پدر به کُما رفت. همیشه از پرستارها می پرسیدم: خانم پدرم می شنود؟ می گفتند بله. شاید اختیار تحرک بدن را نداشته باشد اما شنوایی اش کار می کند. تنها دل خوشی من آن شد که تا پدر بود با او یک روز سر کردم تا داغش بر دلم نماند. چه حاصل؟؟ این داغ هر روز زنده است و الآن حاضرم دار و ندارم را بدهم و پدر برگردد. بگذریم. ..
بعداًدر نتیجه MRI آمده بود که در مغز چند لخته خونی وجود دارد. تمام تخت های آی سی یو بیمارستان های شهرمان پر بود. پدر ما با 67 سال سن در اولویت اتاق آی سی یو نبود. کمیسیون پزشکی استان برای اون هیچ بیمارستانی را تخصیص نداد و تنها دلیلی که می آوردند می گفتند، جوانان در اولویت هستند. این بیمار را هم هیچ توصیه نمی کردند تا جابجا کنیم. کم کم کلیه ها هم از کار افتاد و پدر را در همان حال در بیمارستانی دیگر یک بار دیالیز کردیم. خدا میداند که چقدر برایم سخت بود پدر را در آن وضعیت جابجا کنم اما چاره چه بود. سرو گوش پدر کمی با دیالیز کمی بهتر شد و ما خوشحال بودیم اما...
یک شب کپسول هوا و دستگاه های ونتیلاتور از کار افتادند و تا صبح هزار بار مردیم و زنده شدیم که چرا این دستگاه ها سالم نیست. در واقع در بخش عمومی، یک آی سی یوی اختصاصی برای پدر تدارک دیدند. به هر کسی می شناختم و فکر می کردم گره می گشاید، زنگ زدم. پسر خاله ام که هر جا هست خدا حفظش کند گفت اگر مسئله پول است، برای هزینه پدرت هیچ نگران نباش. من ماشین سنگین خودم را می فروشم. خودم داد میزدم هر چه دارم و ندارم می دهم تا پدرم بماند. شوهر خاله ام مرا به گوشه ای کشید وگفت تو آینده داری. بی فکر رفتار نکن.
شاید شما هم جای من بودید همین کار را می کردید. چه کسی از پدر و مادر عزیزتر؟
روزی با یکی از دوستانم صحبت کردم و برایش یک آی سی یو در مرکز استان گرفت. بی اتلاف وقت پدر را 80 کیلومتر جابجا کردیم و به اورژانس رساندیم تا برای بستری آماده شود. پدرم در بدن هیچ رگی نداشت و در نهایت از گردن رگ گرفتند. بخدا آن قدر برایم اذیت کردن پدرم زجر آور بود، ولی چه فایده. اگر یک درصد احتمال می دادم که امیدی هست، همان را انجام میدادم. پدر بالاخره آماده شد تا به اتاق آس سی یو برود. من و دامادمان برای شام دوری داخل بیمارستان زدیم تا اینکه از بلند گو صدایمان زدند. مردی کنار تخت او ایستاده بود و در حالی که نوار قلب پدر که خط صافی بود را نشان می داد فقط گفت: متأسفم. خدا می داند آسمان روی سرمان خراب شد و با دامادمان آنقدر گریه کردیم که ...
خدا از من نگذرد. روزی که بالای سر پدرم ایستاده بودم ، به خواهرم می گفتم وضعیت پدر خوب نیست. فکری کنید. خودتان را آماده کنید. نمی دانم آنجا بالای سر مریض هم جای این حرف هاست؟؟ هر روز این موضوع را مرور می کنم. با خودم می گویم پسر چه دل سنگی داشتی. خدا به دادت برسد. مرگ حق است و بالاخره نوبت تو هم می رسد...
از آن زمان همیشه از پدرم حلالیت می طلبم. برای اینکه به موقع نبودم،برای اینکه در زمانی که باید باشم ، نبودم. برای اینکه اولویت اول من نبود، برای اینکه بی جا حرف زدم، برای اینکه حرف نزدم و هزار برای دیگر... کاش پدر را سفت و محکم همچون همیشه ، در خواب در آغوشم بگیرم.
- همکاری عکس پدرش را در پروفایل واتس آپش گذاشته بود در حالی که پدر او را از زیر قرآن ردش می کرد. به او مرحبا گفتم برای این حُسن انتخاب. انگار جرقه ای زده باشم، های های گریه کرد...
این موضوع همیشه مثل یک خوره ذهن مرا می خورد..