خانه، همان خانه است...
اما دیگر،
بوی عطر تو را ندارد.
چراغ آشپزخانه خاموش است،
و سماور،
دیگر هیچ صبحی را به جوش نمیآورد.
قاب عکس روی دیوار،
نگاهت را قاب گرفته،
چشمانی که همیشه،
میان نگرانی و غرور سرگردان بودند.
نشستهام کنار پنجره،
لیوان چاییام را در دست میگیرم،
همان لیوانی که تو…
هر صبح از آن مینوشیدی.
بوی کهنهی خاطرات،
در هوا میپیچد،
و من،
حضور نادیدنیات را حس میکنم.
میگویند،
جای خالی پر میشود…
اما بعضی نبودنها،
فقط سکوتی جاودانه به جا میگذارند،
که هیچ واژهای آن را پُر نمیکند.
و من آموختم،
که فرصت،
یک خیابان یکطرفه است…
که اگر رد شوی،
دیگر بازگشتی نیست.
پس اگر پدرتان هنوز هست،
امروز، نه فردا،
صدایش کنید،
نامش را بگویید،
و بگذارید بداند…
که بودنش،
زیباترین حقیقت جهان است.
----------
پی نوشت: دیروز خبری شیرینی به من دادند که شاید پدرم در طول عمرش پیگیر آن بود. خدایا شکرت بخاطر همه داده ها و نداده هات.
روحشون شاد
سلام. ممنونم
سلام
یادشون گرامی
و تبریک به خاطر اون خبر خوب
سلام. ممنونم آقای دکتر
روحشون شاد و در آرامش باشه.
سلام. ممنونم
یادشون گرامی
ممنونم