بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

به وقت دلتنگی(۲)...

هرزگاهی آنقدر دلم برای پدرم تنگ میشه که حاضرم هر چه دارم را بدم و یک بار دیگه پدرم را ببویم و بغل کنم. 

بعضی شب ها به این امید که دوباره خواب پدرم را می بینم، می خوابم.‌

کاش وقت بیش تری با پدرم گذرانده بودم. 

چه کنیم؟ جز تسلیم بودن چه می توان کرد..