بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

کاش خاله و خانه اش همیشه باشند...

زنگ اف ام را می زنیم.کسی در را باز می کند و صدایش از دور به گوش می رسد :

- «کیه..؟» 

جواب می دهیم ...

راهروی مخروبه ای که دم در قرار گرفته هر سال خراب تر و شسته تر می شود. هنوز آوار خاک و سنگ و آجر آن سوتر روی هم سوار است. امّا آن طرف دیوار صحنه دلپذیر تری نمایان می شود. حیاطی که آب و جارو شده. باغچه ای که آبیاری شده...

پیرزنی خمیده از سختیِ زمانه به سمتمان می آید و در آغوشمان می کشد. مثل عادت همیشگی، اوّل سری به آشپزخانه قدیمی اش که حالا آب ِگرم دار شده می زنیم. دردِ سوزناکی را وسط سرم حس می کنم که برای چندمین بار با چفت در برخورد کرده. چهارچوب در، شاید به رسم ادب کوتاه ساخته شده و من هنوز این را متوجّه نشده ام.


اینجا پُر است از تاپوهای گِلی که شاید بیش از صد سال قدمت دارند. صندوق خانه ای با قفل پیچی ، دم در قرار گرفته. هوس می کنم در چفتی اش را باز کنم و نگاهی بیندازم. قوطی های خارجیِ شیر خشک های قدیمی ، لوده های خالیِ چوبی انار و انگور ، چراغ آبی هایِ معروف سه فتیله ای ، طاق ضربی ، کف اتاق پوشیده با آجرهای پخته ... نفسی چاق می کنم وسط این فضا. زنده می شود تنم. جان می گیرم...

خاله دار و ندارش رابرای پذیرایی ما گذاشته. مادرم اصرار می کند که آمده ایم خودت را ببینیم امّا گوشش بدهکار نیست. از آنسوی اتاق صدای زنگ تلفن به گوش میرسد. دخترش احوالپرسی می کند.

گرچه هوا هنوز سرد است تا جایی که من لرزم گرفته امّا اندام لاغر و نحیفش را با بلوزی نازک پوشانده و اثری از سرما در خود حس نمی کند.

همین طور مبهوت نمای اتاق شده ام...لب و لوچه ام آویزان است .دستی در جیب کُتم می کنم . حرف های پشت سر هم خاله را قسمتی با تأمّل و قسمتی با حواس پرتی ، رد می کنم.

از نوه اش می گوید. او که زمانی در همین اتاق برای پزشکی قبول شد؛

احمد جان امروز خانه ی مادربزرگت بودم. چقدر جای تو خالی بود.این هم از شانس بد ِ من که تو نباشی.

مادر بزرگت از تو برایمان می گوید. می گوید تمام سال گذشته را برای پزشکی در این اُتاق می خواندی. 

مادر بزرگت شب ها که تو نیستی می ترسد. می ترسد از صدای نایلون های سیاهِ بتون های همسایه که با افتادن باد زیر آن ، صدای وحشتناکی درست می کند. می ترسد از بارش های ناگهانی باران و ناودان هایِ گرفته . امّا واقعیتش را بخواهی مادر بزرگت فقط و فقط از تنهایی می ترسد. از اینکه تو نیستی، می ترسد. 

اینجا همه چیز هست، فقط تو نیستی.

مونسِ شب های تنهایی اش...


کاش می شد خاله تنها نباشد.کاش کسی بود و دستی به حال و روز این خانه می کشید.اگر خاله نباشد ، این خانه هم نخواهد بود.

نگاهی به مادرم می اندازم ، مادر نگاهی به من.انگار چیزی به هم گفته باشیم.

دیگروقت رفتن است. هنوز در و دیوار این خانه حرف دارند. خوب نفس می کشم.شاید بوی این خانه دیگر به مشامم نرسد.

کاش خاله و خانه اش همیشه باشند...


---------

متن بالا را 5 سال پیش برای خاله نوشته بودم. خاله سال گذشته رفت و من هنوز این متن را توی ذهنم مرور می کنم. نمی دانم چه بر سرِ خانه آمد امّا...امّا به گمانم مردِ همسایه خیلی زود به این فکر افتاده باشد که زمین خانه خاله را به مجموعه مسکونی اش بچسباند و برجی عَلَم کند.

 دلم گرفت. خاله رفت. یادش همیشه سبز...

دلخوشی های کوچک زندگی

سلام؛

       یکی از عادت های من اینه که با دلخوشی های کوچکی شاید برای یکی دو روز شارژ باشم. در زیر لیستی از این دلخوشی ها را نوشتم. با خودم فکر می کنم بعضی از این دلخوشی ها خیلی ساده هستن، اما دل خوش کن که هستند.

- خرید یک وسیله جدید برای مثال وسایل الکترونیک، لباس جدید و ... 

- خرید کتاب جدید با بو کشیدن کاغذ های اون،

- قدم زدن در کوچه هایی که معطر به بوی گل های پیچ امین الدوله شده، 

- گرفتن نمره خوب، 

- گره وا شدن(کردن) از کار کسی، 

- موفقیت نزدیکانم،

- یاد گرفتن چیزی جدید از طریق سرچ در گوگل، 

- یافتن آدرس مکانی در گوگل، 

- پر کردن باک ماشین، 

- شستشوی ماشین، 

- مدرک جدیدی گرفتن، 

- پختن ماهی به سبک خودم، 

- میوه خوردن در موعد شب، 

- با یک دوست خوب دو سه ساعت حرف زدن،

- یک پیرایش تمیز بعد از چند روز آشفتگی،

- دیدن دوستی از دوران کودکی،

- زیر کُرسی خوابیدن ( از این نعمت مدت هاست محرومم)،

...

اگرشما هم دوست داشتید، از دلخوشی های کوچیکتون بنویسید.