بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

به وقت تنهایی...

یادم میاد در دوران بچگی، مادرم برای رفتن به بازار ما را در خونه تنها میذاشت. گذشته از اینکه مدتی بازی می کردیم و سرگرم بودیم اما کار به جایی میرسید که دوست نداشتم تنها باشم. 

تنها بودن بعضی وقت ها هم بد نیست. آدم وقتهایی هست که دوست داره تنها باشه. 

از بیست اردیبهشت ماه امسال خانواده من سه تکه شده. هر کدام در شهری و جدا از هم. 

تنها یک تصمیم سخت این شرایط را به وجود آورد. حتماً شما هم در شرایطی بودید که تصمیم گیری خیلی براتون سخت میشه. 

ما از آینده هیچ وقت خبر نداریم و بر اساس شرایط حال تصمیم می گیریم. من نباید فراموش کنم که برای رسیدن به موقعیت فعلی خیلی سختی کشیدم. 

الان اما تنهام. کاش این تنهایی زودتر تموم بشه. چه کسی نزدیک تر از اعضای خانواده. چه کسی هم زبان تر از اونها. 

همیشه این حرف مادرم آویزه گوشمه که" تنهایی برازنده خداست"...

آنچه گذشت ...

سلام؛

        من (امیر)حسام هستم. چند سالی هست با وبلاگ نویسی آشنام. اینجا برای من خاطرات زیادی داره. دوستان زیادی پیدا کردم. بازی های وبلاگی شرکت کردم. مصاحبه انجام دادم. کلیپ تهیه کردم. با شادی های دوستان اینجا شاد شدم. با ناراحتی هاشون ناراحت شدم. مطالب را به دقت مطالعه کردم. هرز چندگاهی از این فضا بدلیل مشغله دور شدم. در کل فعالیت من در زیستِ وبلاگی، بالا و پایین زیاد داشته. 

الآن دوباره به وبلاگ دوستان قدیمی سری زدم. تعداد کمی هنوز می نویسن که انشااله همیشه قلمشون مانا باشه. تعداد زیادی از اینجا رفتن. هیچ خبری هم ازشون ندارم. انشااله هر جا هستند سالم باشن. 

نوشتن با حس و حال آدم خیلی مربوط میشه. حس نوشتن که باشه هی دوست داری بنویسی..

فعلاً این چند خط کفایت می کنه. 

الهی به امید تو.