بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

قدر کشورمون را بدونیم...

سلام؛

به عنوان کسی که حداقل سه کشور در دو قاره مختلف زندگی کرده میگم، قدر کشورمون را بدونیم. 

چند خطی برای استاد بنان ...

شاید اولین باری که صدای مرحوم بنان به گوش من رسید، به تماشای یکی از سریال های تلویزیون در سال 1384 برگردد. کاروانِ بنان که معمولاً در صحنه از دست دادن عزیزی، بصورت پس زمینه استفاده می شد. اتفاقاً ادامه این آشنایی، شنیدن شاخه گل شماره 7 بنان بود که علاقمندی من به صدای او بیش تر شد آن چنان که آن نوار را از دوستم گرفتم. از رویش یکی تکثیر کردم و خدا میداند چند بار شب ها با گوشی در گوش و ضبط شنیدم و شنیدم و شنیدم...

یادم هست یک بار کاروان بنان را در خانه وقتی دلم گرفته بود و دلتنگ پدر بودم خواندم. فکر می کردم مادرم توجهی به من نکند و شاید به شوخی خنده ای... اما اشک در چشمش جمع شد و رفت و ...

اگر تصنیف زیبای آمد امای او را شنیده باشید، حرف مرا تصدیق می کنید که صدای مخملی واقعاً برازنده اوست. در جایی در مصاحبه مختصری با ایشان شنیدم که می گفت اگر کسی تصنیفی از من را همانند خودم بخواند، مبلغ 10000تومان هدیه می دهم اما هیچ کس نتوانست. کاش من بجای بنان بودم. چه غروری داشت.. به هر روی این هنرمند با روح لطیف خود ، بر اساس ملاحظاتی شخصی، کار در رادیو را کنار گذاشت و از خوانندگی فاصله گرفت. صد حیف.

دیشب اما، مصاحبه خانم بنان را دیدم. سؤالات نه چندان مناسب مصاحبه کننده ، فرصت مغتنمی که به دست آورده بود را با چند سؤال بیهوده از دست داد. خانم ایشان استاد بنان را با لفظ « غلام جون» صدا می کرد و چه به دل می نشست.

.

.

.

هر کجا دل رو کند آخر بیاید سوی او      خانه دل ها کجا باشد به غیر از کوی او؟

خدایش بیامرزاد.

----------------

بعداً نوشت: اگر علاقمند به تماشای دو ویدئو از منطقه لوک ورثه اسلام آباد پاکستان هستید روی + و + کلیک کنید.


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ...

سلام؛

بی شک شما هم از ازدواج های اجباری شنیده اید و حتی در بستگان خود هنوز از این نوع ازدواج ها، داشته باشیم. دوستی دارم که قبلاً داستان آشنایی با همسرش را برایم تعریف کرده بود. اینکه پدرش نظامی بود و بسیار سخت گیر. در وقت ازدواج از دوست من سؤال می کند که نظر خودت برای ازدواج با کیست؟ دوستم سه گزینه را روی میز پدر میگذارد. پدر نگاهی در چشمان فرزند می کند و با یک کشیده آب دار، نقش بر زمینش می کند. پدر یک گزینه را روی میز می گذارد. دختر خانمی از خانواده ای مرفه که  پدرش از دوستان اوست. دوست من با خیال راحت قبول میکند، چرا که قبلاً هم تعداد زیادی به خواستگاری این خانم رفته بودند، اما خانواده اش نپذیرفته بود. دست بر قضا برای دوست من می پذیرد و ازدواج سر می گیرد...

به هر روی ، تازه امروز دوست من از راز مگو پرده برداشت. گویا پدرش در جوانی عاشق مادر این دختر بوده و حالا که بنا به دلایلی به او نرسیده، مصمم شده است تا دختر این خانم را به ازدواج پسرش در بیاورد. دوست من می گه من همچون بُزی، قربانی شدم(اصطلاحی که خود بکار برد). 

به هر حال این عشق چه زیبا توصیفش کنیم و چه لعنتی، نمی میرد...

تپه های مارگالا ...

سلام؛

 دوست خوب همیشه غنیمت بوده. حالا فرقی نمی کنه حقیقی باشه یا مجازی. دو نفر از دوستان خوبی که من هر موقع سراغ فضای مجازی میام بالاخره چیزی برای خواندن دارند؛  یکی آقای دکتر ربولی و دیگری خانم ترانه هستند. قلمتون مانا. فعلاً که لقب پادشاه وبلاگستان از آن شماست...

خواستم بگم همین فعالیت های شما من را هم ترغیب کرد تا این هفته با تنبلی مبارزه کنم و شاید بعد از یک سال وقفه در کوه پیمایی، دوباره مسیر شماره 5 و زیبای مارگالا هیلز اسلام آبادِ پاکستان را طی کنم. 

صبح ساعت 05:30 بیدار شدم. آب و صبحانه مختصری آماده کردم و ساعت 06:00 زدم بیرون. دیگه مثل قدیما نبود که همه جا تاریک بود. در تابستان آفتاب زودترسر زده بود و وقتی به ورودی نزدیک شدم، پُر از ماشین بود. حس خوبی داشتم. تنهایی ، خلوت با خود ، طبیعت، سبزی و ...

این اولین تصویر از شروع مسیره. ابتدای مسیر که صاف تره را اینطوری پله پله درست کردن تا زیاد خسته نشید. در طول مسیر هم توصیه های لازم در مورد تمیز نگه داشتن کوه و طبیعت شده. الحق که تمیز نگه داشته شده. همون طوری که می بینید روی زمین هم مسافت مانده تا پایان مسیر و مسافت طی شده را تو چشمتون می کنن و شما تو دلت هی میگی پس کی میرسیم. از اینجا دیگه مسیر تا بالا شیب دار میشه.

صدای چه چه بلبل ها را حال می کنید. به به از این فضا. 

از اینجا شیب بصورت زیادی سربالایی میشه.

بخشی از مسیر که در کنار یک رودخانه طراحی شده. نفسم بالا نمیاد. شما تصور کنید کسی که یکسال کوه نره چه توقعی میشه داشت.

راه های میانبر اما ریسکی در مسیر

یکسال پیش این جای نماز ساخته نشده بود. اینجایی که اینقدر برگ ریخته ، من قبلاً نرمش هم می کردم. به نظرماین کلیپ‌ آخری را از دست ندید.

فعلاً.


خاطرات قدیمی لذت بخش...

سلام.

پست اخیر آقای دکتر من را ترغیب کرد تا یک پست ارسال کنم.

1-سی دی اوبونتو:

تقریباً دوران دبیرستان بودم که دوره اینترنت ثبت نام کردم و می رفتم. در یکی از جلسات یه نفر گفت سیستم عاملی وجود داره که بر اساس نیاز خودت می چینی و نه باگی داره و نه ویروسی میشه. اوبونتو از شرکت لینوکس. گفتم سی دیشو از کجا بیارم؟ گفت به کارخونه درخواست بده، پست می کنن. گفتم از کجا؟ گفت خارج دیگه! من اصلاً باور نکردم. اما آدرس وبسایت را برای ثبت نام گرفتم و حتی آدرس منزلمون را هم به فینگلیشی نوشتم. شاید دوماه بعد از این موضوع گذشت که یه روز آقای پستچی در خونه اومد و گفت. مهم شدی. از خارج برات پست میاد. گفتم چیه؟ گفت از من می پرسی؟ باز کردم دیدم از شرکت لینوکس، سی دی را برام پست کردند و حتی عوارض گمرکی اون را هم پیش پرداخت کردن. اصلاً در مخیله من نمی گنجید. 

2- ایمیل یاهو:

یک ایمیلی در یاهو داشتم که خیلی دوستش داشتم. نمیدونم چی شد که مدتی از اون استفاده نکردم و رمزش را فراموش کردم. هر چی رمز به ذهنم رسید را امتحان کردم اما جواب نداد. یک نامه بلند بالایی برای پشتیبانی یاهو نوشتم و بلافاصله پاسخی دریافت کردم که بخاطر ناراحتی که برای شما پیش اومده ما عذرخواهی می کنیم! عجب. تازه قدم به قدم مراحلی را با پشتیبانی طی کردم و ایمیل بازیابی شد. 

این دو خاطره احساس خیلی خوبی به من داد. حالا شما قیاس کنید با پشتیبانی محصولات خودمون. شما بسته بندی کالاهای صادراتی ایران را یه نگاه بندازید. 

شما هم از این خاطرات داشتید لطفاً به اشتراک بذارید و این لذت ها را با بقیه شِر کنید.