بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

نان و پنیر با طعم کباب چنجه

شما هم شاید براتون پیش آمده که در تعطیلات تابستان جایی مشغول بکار شوید تا هم سرگرم بشید و هم درآمدی در حد پول تو جیبی در بیارید. 

من هم یادمه اول راهنمایی بودم که با معرفی یکی از آشنایان در مغازه «علی کبابی» مشغول شدم. علی کبابی تقریباً چهل و اندی سال داشت. تُپُل و قدی خمیده داشت و روی دستانش خالکوبی دوران جاهلیت. دارای سه دختر و یک فرزند پسر که خیلی عزیز بود. پسرش هر موقع مغازه می آمد پیاز را خالی خالی مثل سیب گاز میزد و پدرش ذوق می کرد. تا به عمرم ندیده بودم کسی پیاز را اینطوری گاز بزنه و بخوره و اشکش در نیاد! امّا چند خاطره:

یک: بنا بر عادت مألوف هر هفته پنج شنبه ها دو کار می بایست انجام می شد. یکی تمیز کردن سیخ ها با سمباده و دیگری رنده کردن پیاز. یادم هست در حال رنده کردن پیاز بودم و اشک از چشمم جاری شده بود که یک مشتری مرا دید. به علی کبابی رو کرد و گفت: آقا برای این بچه دستگاه پیاز رنده کن بخرید تا اینطوری نشه.گفت: بچه خودم نیست. 

دو: خاطرم هست که یک فردی آمد و برایش نوشابه باز کردم. معمولاً قدیما رسم داشتند شیشه نوشابه را تکون میدادند تا گازش دربیاد و بعد بنوشند. من همیشه از این کار متنفر بودم. کل نوشابه از شیشه ریخت بیرون و یخچال های مغازه را به .... کشید. کار من در آمد. یک روز کامل مشغول تمیز کاری بودم. 

سه: یک روز مردی با اعضای خانواده آمدن و نمیدونم چند دست کباب خوردن. علی کبابی به من همیشه تذکر می داد که نون اضافه فقط به هر دست کباب یکی بده تا کم نیاد. مرد از من 4 یا 5 نان اضافه درخواست کرد. با شرمندگی گفتم نمیشه. اومد با علی کبابی صحبت کرد. علی کبابی گفت: کباب را با نون میخوری یا نون را با کباب؟ خلاصه که موقع رفتن من دم صندوق مغازه بودم. اون آقا به من گفت : خدا را خوش نیومد چون گرسنه از سر سفره بلند شدیم... این خاطره تلخ هم برای من موندگار شد.

چهار: چند همسایه مغازه دار هم داشتیم که به غیر از یکی همه آقا بودند. ما صندوق های نوشابه را بیرون هم می چیدیم و من همیشه مرقب بودم کسی نوشابه ای کش نرود. یک روز عصر در یک لحظه که داخل مغازه رفتم یکی یک نوشابه برداشت. هر چقدر این طرف و اون طرف را گشتم کسی را نیافتم. اون موقع ها هم دوربینی در کار نبود. از شما چه پنهان هنوز برام مهمه بدونم کی اون شیشه نوشابه را برداشت. پولش ارزشی نداشت امّا سنگینی این خاطره درد داشت...


پنج: همین علی کبابی برادری داشت که از منزل محل سکونتش یک دانگ سهیم بود. آنقدر با علی کبابی سرِ فروش آن یک دانگ لج کرده بود که کار به دادگاه کشیده بود. برادر دیگر علی کبابی همیشه برای کدخدامنشی می آمد مغازه. من با چایی از آن ها پذیرایی می کردم و یکی از سرگرمی های من پیگیری موضوع خانه علی کبابی بود.

شش: من عادت داشتم برای ناهارم حاضری می بردم و ناهارم را در خونه به عنوان شام می خوردم. علی کبابی عادت داشت برای خودش کباب چنجه درست می کرد و یا تخم مرخ رسمی با روغن حیوانی. اتفاقاً بوی خوبی هم راه مینداخت. منم که نون و پنیر داشتم. هر چقدر شما از کباب چنجه و یا تخم مرغ ایشون در کل تابستون چشیدید منم چشیدم. در کل من نان و پنیرم را با بوی کباب علی کبابی صرف می کردم.


در کل دوستان علی کبابی نباشیم.



پی نوشت1: میگن همیشه خوبی میمونه. نام نیکی گر بماند زآدمی و .... امّا هر چی مرور می کنم از این علی کبابی فقط خاطرات بدش در ذهن من مونده؛ 

پی نوشت 2 : علی کبابی اگر روزی اینجا را خوندی بدون که دوست داشتم سال بعد هم تابستون بیام مغازت کار کنم اما با اون حقوق اندکی که کف دستم گذاشتی، دستم را داغ کردم از جلوی مغازت هم رد نشم؛

پی نوشت3: سال بعد جای دیگری کار کردم که در مورد اون هم در پستی جدا می نویسم.

نظرات 6 + ارسال نظر
بنفشه پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 07:05 ب.ظ

فقط هلاک مورد پنجم شدم

ربولی حسن کور چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 06:24 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
چقدر اون موقع کار کردن بچه ها توی تابستون عادی بود. حالا اگه یک نفر بچه شو بفرسته سر کار براش حرف درمیارن!

سلام؛ درست میفرمایید آقای دکتر.

عمه شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 11:59 ق.ظ

سلام. خاطرات شما مثل خاطرات مکتب خانه ی من تلخیش ته نشین ذهن ماست. نمیرررره

سلام؛ درسته. چه میشه کرد این خاطرات هم جزئی از ذهن و جان ما شده.
در صورت امکان آدرس وبلاگتون را ارسال بفرمایید.

عمه اقدس الملوک یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 01:20 ب.ظ https://amehkhanoom.blogsky.com

ااا عمه کی بود؟؟؟
والا خاطرات شما منوط میشه به دوره دایی جانهای منوگرن برادران که هیچچچچ کدام تجربه ندارن
کاری به علی کبابی ندارم اما همین کار کردنها شما و کسانی مثل شما را با جنم و باعرضه کرد

سلام؛ اولش فکر کردم به دوره دایی جان ناپلئون می خواید اشاره کنید.
حرف شما من و به فکر برد و آهنگ پُر مغز "جوونی رفتی ز دستم در خون نشستم" از حسین قوامی را تداعی کرد.
وافعیت منم با روش اون دوره بیش تر موافقم. به هر حال آن دوره هم سر اومد...

منجوق پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 09:08 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

عجب آدمی بوده که گفته " بچه خودم نیست"
چه توجیهی

سلام. چی بگم..

منا یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 01:49 ق.ظ

عه منم دلم میخواد بدونم خونه علی کبای اینا آخرش چی شد

آخرش برادرش با فشار دادگاه راه اومد و سهمش را فروخت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد