بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

بی مقدمه...

بی مقدمه شروع شد

شاید حق با آن خانم بوده باشد...

نمیدانم کلیپی گُذرا در فضای مجازی را دیده اید که در فضایی شبیه بازار، دختربچه ای از مادرش کالایی که در گاریست را مطالبه می کند و مادرش قیمتی از فروشنده می پرسد و لابد گران است و سبک سنگین می کند و نمی خرد. خانمی گوشه و کناری ایستاده و این صحنه را مشاهده می کند و حَسَب تشخیص خود، به طرفداری از دختربچه، به مادر او پیشنهاد می دهد تا وجه کالا را او پرداخت کند و خلاصه مادر دختر بچه مخالفت می کند و بعد دعوا می شود و ...

یادم هست زمانی پسری 5 یا 6 ساله بودم که با مادرم در مسیر رفتن به خانه خاله ام، ماشین اسباب بازی ای دیدم که بصورت خودروی حمل آب بود. از من اصرار و از مادرم انکار که « پول را از دمِ قیچی نمی چینند و ...» و گریه کنان از کنار اسباب بازی گذشتیم و هر بار از این مسیر رد شدیم من هی چک می کردم که ماشین باشد و شاید روزی دیگر نبود. بزرگ تر که شدم با ابزار آلات نجاری، یک شاسی چوبی درست کردم، تایرهای پلاستیکی را با لاستیک به شاسی وصل کردم و یک بطری تاید را به عنوان مخزن برایش گذاشتم. لوله ای هم برای تخلیه آب و از قیر برای آب بندی آن استفاده کردم. در دلم ذوق خرکی داشتم که بالاخره چیزی شبیه آن ماشین ایام کودکی درست کردم و تازه حاصل کار یدی خودم هست...

چند شب گذشته با خانواده، پسرم را به خانه ای بازی برده بودیم. اتفاقاً پدری پاکستانی کنارم نشسته بود که برای یکی از دو قلوهایش کارت خانه بازی کشید و مشغول بازی شد. دوقلوی دوم را نمی دانم بر چه اساسی کارت نکشید و گریه کنان داخل خانه بازی کنار مادر باردارش نشست. من هی سعی کردم حرفی نزنم بخصوص که دعوای دو خانم اول قصه را هم اخیراً دیده بودم اما اشک های همچون مروارید دختر بچه امانم نداد و به پدرش رو کردم که: "من در کارتم اعتبار دارم. اگر موضوع اعتبار است، برایش می کشم". پدرش گفت چقدر اعتبار داری؟ گفتم هر چه قدر که نیاز باشد تا در شهر بازی، بازی کند. پدر گفت مشکل اعتبار نیست و من در شرکتی خصوصی کار می کنم و همسرم کارمند دولت است و برادرم نظامی است و ... به هر روی عذرخواهی کردم و پس از چند دقیقه ای نمیدانم دستور از کجا آمد که کارت بکشید. بچه دوم هم بازی کرد. 

دقیقاً خودم در صحنه ای قرار گرفتم که خانم ابتدای قصه قرار داشت و دقیقاً خاطره ای برایم مرور شد که ناخودآگاه در بچگی داشتم. برخی معتقدند که بچه ها را باید طوری بزرگ کنید که بداند هر چیزی حد و مرزی دارد و قرار نیست همه چیز را برایشان بخرید. دست ای دیگر اما می گویند او بچه است و بگذار بچگی کند تا چیزی در دلش نماند. خودم ابتدا دسته اول بودم. بعد دسته دوم شدم. از کجا معلوم که بچه در دلش نماند؟ این بحث موضوعی تربیتی است و بالاخره هر چیزی باید حد و مرز داشته باشد. اما خاطره دوم که از خودم تعریف کردم هنوز در ذهنم هست. هنوز هم دوست دارم آن ماشین دوران کودکی را داشته باشم و چرا آن زمان نشد؟

نمیدانم شما با کدام روش تربیتی موافقید ولی شاید حق با آن خانم بوده باشد...

نظرات 4 + ارسال نظر
ایران پنج‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 04:15 ب.ظ

من طرفدار وجود حد و مرز هستم وقتی بچه هرچیزی که می خواهد داشته باشد قدر داشته هایش را نمی داند اگر مادرشما آن ماشین را می‌خرید هیچوقت آن ماشین بخاطرتان نمی ماند

سلام. بابت نظرتون خیلی ممنونم.

Pariiish پنج‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 09:14 ب.ظ http://magicgirl.blogsky.com

سلام...نمیدونم ماها جون سخت بودیم یا چی... چه حسرت هایی رو زندگی کردیم من هنوزم یادمه که چند سال پاک کنی که مثلا جارو داشت توی سوپرمارکت میدیدم و هیچوقتم برام نخریدن تازه من مادرم گاهی دلش نمیومد بگه نمیخرم و میگفت تولدت میخرم و نمیتونست بخره و من میموندم و یک سال ذوق و شوق بیهوده که آخر سر یکی دیگه صاحب اون عروسک میشد.
ولی موافقم که هرچیزی رو نباید راحت برای بچه فراهم کرد.ماها بیشتر قدردان بودیم.

سلام. خیلی ممنونم بابت اشتراک نظر.

لیمو یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 02:25 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com

بنظرم حق با مادر بوده. مادر و پدرها خیلی مواقع از روی مصلحت کاری میکنند و ما همه داستان رو نمیدونیم. شاید بچه یاد میگیره برای چیزی گریه نکنه یا فلان کار رو انجام بده و از اون مهمتر حتی اگر والدین بدی باشند با یک بار کمک ما چیزی توی کلیت زندگی اون بچه عوض نمیشه فقط باعث میشه یاد بگیره ترحم بخره تا کارش راه بیفته.

سلام. خیلی ممنونم بابت اشتراک نظر.

آکتاداس پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:31 ب.ظ

سلام
شما دعوت شدین به کانال تلگرام آکتاداس
آیدی Aktadas

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد